زندگيمان را دوباره بخوانيم!
زندگيمان را دوباره بخوانيم!
زندگيمان را دوباره بخوانيم!
اينك آموختيم: ما براى آموختن و آموزش سپس آزمايش و نه آسايش! بلكه آرامش به اين جهان گام نهادهايم تا عشق و خلاقيت خداوند را در زمين ادامه دهيم. آمدهايم تا به ارتقاء و تعالى روح و عقل دست يابيم.
رسالت و مسئوليت ما، همانا يافتن نيمه گمشدهمان مىباشد، پارههايى از وجود ما كه در اين جهان حضور دارند و ما با پيوستن به آنان كامل مىشويم و به تعبيرى، به بهشت دست مىيابيم.
زيرا، بهشت يعنى، كامل شدن!
به ياد مىآوريم آنگاه كه به خاطر شجاعت پدرمان - آدم - عريان و گريان از قلب آسمان به زمين پرتاب شديم و گروهى ما را ( دوزخيان روى زمين ) نام نهادند، غافل از آن كه وقتى خداوند آن عصيان عزيز را در وجود « آدم » ديد، بار مسئوليتى شگرف را بر دوشت فرزندان او نهاد.
اينك به خود مىنگريم كه چه ارگانيزم پيچيده و پيشرفته و شگفتانگيزى در وجود كوچك ما نهاده شده و حيرت زده هستيم و در عين حال سرريز از دلهرهاى شيرين، و در دل نجوا مىكنيم:
دلهره داشتيم از عظمت اين امانت كه بر دوش نرم و نازك ما نهاده شده و حلاوتى داريم بياد ماندنى از اينكه شايستگى آن را داشتيم كه حامل پيام و جانشين آن لطيف عزيز شويم در روى زمين!
آن گاه خداوند بر پيشانىمان نام « اشرف مخلوقات » را نهاد و پارهاى از دل خويش را در سمت چپ سينهمان نهاد و قفسى از استخوان بر آن كشيد تا هيچكس را ياراى ورود به آن خانه نباشد، جز او! و چكهاى از نور تفكر خويش را در چكاد بدن ما چكاند كه تا آخر عمر گواه جدال عقل و دل باشيم و شاهد خنده خداوند! تا با رفاقت ميان عقل و دل، انسانى معتدل شويم كه صد البته اين دوستى هميشه داراى تاريخ مصرف! بوده و ديرى نمىپايد كه به همان جدال هميشگى و از هم گسيختگى مىرسد.
آنگاه - به قدرت تفكر او - آموختيم كه تنهايى را رها و از درون غارها به مزارع سرسبز سرازير و با هم ، عاشقانه زيستن را تجربه كنيم و براى زيستنى لطيف، « اجتماع » را بنيان نهيم. آن انسان سادهانديش عريان وحشى ديروز، اينك موجودى شده كه معناى واژگان را با تيغ تعقل از يكديگر تميز مىدهد و سالهاست در هوا كردن موشكها، مات و مبهوت است و خدا را از ياد برده است و خداوند انگشت حيرت به دندان پشيمانى گزيده، از اين همه نعمت كه بىدريغ به اين فرزندان آدم عنايت فرمود و هيچكس قدر او را ندانست و نشناخت، جز گروهى اندك!
اكنون ما همان گروه اندك انگشت شمار هستيم!
تعجب نكنيد! اگر من و شما در شمار آن گروه اندك نبوديم، قهراً در شرايط ديگرى بسر مىبرديم و انگشت نگاهمان هرگز اندام اين واژگان را لمس نمىكرد.
آرى! ما آمديم تا فرايندى را طى كنيم به نام « زندگى»، طى طريقى جهتدار و هدفمند! زيرا به خوبى مىدانيم كه هيچ غبارى بىهدف در هستى خلق نشده و درك اين مهم كه حتى خود زندگى نيز هدف نيست! بلكه آن نيز وسيلهاى است براى تعالى روح و تعيين جايگاه ما در هستى!
سپس ابزار خدادادى را به كار گرفتيم و چند جرعه از جام دل و چند فرمول از عقل را ره توشه سفر سنگين خود كرديم، آنگاه دانستيم كه بايد رفيقى شفيق و درست پيمان داشته باشيم تا شريك گرمابه و گلستان ما گردد. كسى كه همواره در لحظه لحظه زندگى در كنارمان جارى باشد، يك دوست! و دانستيم كه در اين سنگلاخ سخت و دشوار فقط با ارتقاء و تعالى تفكر و عقلانيت است كه مىتوان به چكاد رفيع خودآگاهى رسيد و بعد از تسخير قله آن و نصب پرچمى با نوشتهى : من به آگاهى رسيدهام! ديگر از طعم تلخ تيز غم، سينه چاك نمىكنيم و شاديمان شيون سر نمىدهد و اشك در غم ما پرده در نمىشود و از شوق و شعف، پيرهن پرهيز از تن نمىدريم، زيرا به خوبى آگاهيم كه غم و شادى معلمانى هستند كه براى تربيت و پرورش روح ما آمدهاند، با اين تفاوت كه يك معلم با دستانى سرريز از شكر و لبانى لبريز از لبخند مىآيد و معلم ديگر با چروكى بر جبين و تازيانهاى در دست! و در اين لحظه، ما هستيم كه با تيغ عريان خودآگاهى آنان را از هم تميز دهيم و با اعمال ( مديريت احساس ) اعتدال و آرامش را بر خويشتن خويش حاكم گردانيم.
اينك از ستم و ناروايىهايى كه ديگران به ما روا مىدارند، فغان نمىكنيم، زيرا به خوبى آگاهيم كه همه انسانهاى به ظاهر خوب يا بد! هميشه به عنوان يك آموزگار در كنار ما جاريند، درست مانند گلها! بعضى گلها آمدهاند تا با بوى بد خويش بگويند:
گل سرخ چه قدر خوش عطر است!
اكنون با نگاه يك روانشناس عالم به اين باور رسيدهايم كه لبخند، مولود شوق و شعف است و پيامآور آرامش و آغازگر زيستنى شوقناك، كه همانگونه كه به دليل فتح چكاد خودآگاهى، دلى سرريز از غم داريم، به همان گونه بايستى لبانى لبريز از شكر لبخند بر لبانمان جارى باشد و با دلى خونين لبانمان سبز باشد از خنكاى خنده!
اينك چشمها را بايد شست، جور ديگرى بايد ديد؛ گذشتهها را رها و آينده را در آغوش كشيد و روى به گذشته كرده و به خاطر لغزشهايمان كلاه از سر برداريم يعنى، « پوزش » و به خاطر آينده آستين بالا بزنيم يعنى، « تلاش » و به اشكها و لبخندها، شكستها و موفقيتها و مشكلات به عنوان يك آموزگار فهيم و فرزانه بنگريم كه آمدهاند تا در كلاس زندگى به ما بياموزند:
« وقتى سر خط مىنويسيم؛ زندگى، نيم نگاهى هم به آخر خط داشته باشيم كه كج نرويم! زيرا زندگى يك بوم نقاشى است كه در آن از پاكن خبرى نيست! و ياد بگيريم كه: در دفتر مشق زندگى، خطاهاى ديگران را بر پاكن اغماض پاك كنيم تا پيوسته دفتر افكارمان سپيد بماند و پاكيزه!
ديگر غر نزنيم و گله نكنيم كه چرا رنجهاى ما بيشتر از بقيه مردم است، زيرا اكنون مىدانيم:
آنان كه عزيزترند، جام بلا بيشتر دهندشان !!
اكنون به خوبى مىدانيم: پژواك عمل ما در اين جهان - چون كوه - همواره به سوى ما جارى است.
اين جهان كوه است و فعل ما نداست
سوى ما آيد و نداها را صدا
حال، اگر هر انسانى را يك صندوق پست به مقصد خداوند بدانيم و اعمال خود را يك نامه، آيا باز هم به خود اجازه خواهيم داد كه عمل زشتى را درباره يك انسان انجام دهيم؟
اكنون اگر خنكاى فرح بخش و لطيف زيستنى طربناك را مىخواهيم، بايد لقمهى عشق را در فهرست غذاى روح خويش قرار دهيم زيرا به خوبى آگاهيم كه غذاى روح انديشه است.
و از هم اكنون به همه چيز و به همه كس عشق بورزيم،
نور بنوشيم،
دوست داشته باشيم و باز هم عشق بورزيم.
عشق به يك دانه شن
به آفتاب، به بيابان
به شكست، به شمع، به اشك
بهتنهايى، به لبخند، به سجاده
به خدا، به بهار، به سكوت
به ناكامى، به رنج، به بىكسى
و به غبارى كه از بال پروانه بر پيشانى گل سرخ مىنشيند!
تماميت هستى را به تماشا بنشينيم و به هر يك از آنها هوار هوار! عشق بورزيم، زيرا اكنون مىفهميم كه تنها دوست داشتن و مهرورزى يگانه راه كاميابى و آسوده زيستن در هستى است، زيرا ذات خداوند « عشق » است! به ياد آوريم آن زمان را كه خدا با خستگى وصف ناپذير خويش هستى را به تصوير كشيد، لختى نشست تا نفسى تازه كند، نيم نگاهى به آخرين و زيباترين مخلوق خويش كرد و نجواكنان فرمود:
« تو را براى تجسم بخشيدن به عشق خلق كردم كه با همه توان و هستىات عشق بورزى و ايثار كنى تا فرشتگان بدانند، چرا بايد تو را تكريم كنند؟ »
سپس با غبارى از مهر خويش، طبيعت را از آن هفتمين سقف آبى آسمان گرد افشانى كرد و بدينسان، همه هستى، عطر و طعم « عشق » را گرفتند.
اكنون خورشيد را به تماشا بنشينيد كه چه مشتاق و شيفته و سخاوتمند و وسيع و بى نياز، نور خويش را بر همه، به يكسان بدون هيچ گونه چشمداشتى مىافشاند و هديه مىكند، زيرا از خالق خود آموخت كه:
« عشق يعنى، ايثار! »
نگاه كن! پروانه را كه جان عزيز خويش را فداى شعله شمع مىكند و هستىاش را با ايثار و عشق در كوير آتش مىسوزاند.
بنگر در پگاه باكره فروردين گل را، كه در اوج جوانى همه هستى خود را با سخاوتى شگرف براى زنبور عسل، چون سفرهاى لبريز از صميميت و مهربانى مىگستراند تا زنبور عسل بيايد و همه هستى او را در يك جرعه سر كشد!
به تماشا بنشين، ماهى قرمز بركهى تنهايى را كه در ميان آبهاى آبى آرام به گرسنگى جوجههاى مرغ ماهيخوار مىانديشد و ذهن نگران و آشفتهاش خواب را از چشمان خسته و مهربانش مىربايد و به اين بهانه! آنقدر خرامان خرامان در سطح آب خودنمايى مىكند تا لحظاتى چند، اندام كوچك او ضيافت رنگينى شود براى سفره خالى مرغ ماهيخوار و جوجههايش! با اين عمل، ماهى قرمز بركه، رسالت خويش را به انجام مىرساند، زيرا او آمده بود تا با مرگ ظاهرى خود پيامآور عشق خداوند باشد در روى زمين!
نگاه مىكنيم كه سر گله آهوان در دشت چگونه اندام ترد و نازك خويش را ايثار مىكند و با چشمانى معصوم به دندان تيز پلنگ مىنگرد كه تا چند لحظه ديگر او را مىدرد و او از ترس بر زانوان نازكش مىلرزد، اما مىايستد تا پلنگ او را پاره پاره كند و بعد از ريختن خون او، از خون بقيه آهوان بگذرد!
آن آهو با ايثارى شگرف جان خويش را فداى يارانى مىكند كه حتى غالب آنها را نمىشناسد، ولى آهو به خوبى مىداند كه خود را به خاطر عشق ذبح مىكند و در دل نجوا مىكند،
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنى است!
عشق تجسم عينى مىيابد در وجود نرم و لطيف آن برهاى كه خود را در مقابل چشمان عقاب به نمايش مىگذارد و به فرار تظاهر مىكند! زيرا در ذهن سپيد خويش مىانديشد كه جوجههاى عقاب چند روزى است كه هيچ نخوردهاند و لحظاتى بعد، اندام نرم او چاشتگاه سفره جوجههاى عقاب مىگردد و در آخرين دم حيات خويش، لحظهاى كه خواب مرگ، آرام آرام پلكهايش را فرو مىبندد، شاهد رويش لبخند شعف و شادمانى است بر گونههاى كوچك جوجه عقابها و در دل به خويش مىبالد كه توانسته است آن عشق خداوندى را تجسم عينى بخشد و رسالت خود را به اتمام برد!
نگاه كن! زنبور عسل زمانى كه گرده گلها را طى ساعتها و ماهها با وسواس و دقتى شگرف در لانه خود به عسل تبديل مىكند و بعد از تحمل آن همه رنج وقتى مشاهده مىكند كه دسترنج او، كام اشرف مخلوقات را حلاوت مىبخشد، از شادى در پوست خود نمىگنجد كه مسئوليت و وظيفه خويش را به نحوى مطلوب به انجام رسانده است و بدين ترتيب حياتش معنا يافته!
آرى! اين گونه ترنم طربناك عشق با تفكر ژرف خداوند در ذره ذرهى غبار هستى جارى است!
اكنون با رويت هجوم ايثار و عشق در طبيعت به خوبى آگاهيم كه بايد، «همه هستى خويش را يك لقمه نور كنيم و در دهان گرسنهاى بگذارى تا سير گردد اما، از ايمانش نپرسيم! »
تنها در اين لحظه شكوهمند و شيرين است كه ما شبيه خداوند مىشويم و پژواك لبخندش را در آسمان مىشنويم كه شعفناك و شوقمند مىسرايد: آفرين بر نيكوترين خلقت من !!
آرى! در اين لحظه عطرآگين است كه ما شميم حضرت دوست را به همراه خود به ارمغان مىآوريم و محبوب مطلوب آن معبود مىشويم.
اينك ما بر بستر آگاهى و خرد، تولدى دوباره يافتهايم و دل آشفتگىهايمان ديگر، ندانستنها نيست؟ بلكه تعلق خاطرى شوقناك است به بيشتر دانستن، زيرا بخوبى مىدانيم كه:
دانستن، حاصل خواندن است
فهميدن، حاصل فكر كردن
و درك، حاصل رنج بسيار!
تولد دوبارهمان اكنون آغاز مىشود و از پوسته سخت تفكرات كهنه و قديمى خويش بيرون آمده و شوقمند و شعفناك چون « بودا » صبور و صادق بر قلهى سپيد اعتكاف محمل گزيده و به لحظه لحظههاى زندگى لبخند مىزنيم، آنگاه كه همه هستىمان پارهاى از اين جهان مادى مىگردد ولى از ما مىربايند و ما تكيده و تلخ و خسته و خاكسترى مىشويم. يا آنگاه كه تكهاى از وجودمان! را با نگاهى خيس مىنگريم كه در دل خاك به ا مانت مىسپاريم و در دل مىگوييم :
غم اين خفته چند،
خواب در چشم ترم
مىشكند!
و آن لحظه دردناك كه از دست ستمى شيون مىكنيم و اشك مىريزيم يا آنگاه كه دل سادهمان را عزيزى مىربايد و ما از شوق در محراب دل تنهايمان دف مىزنيم و سماع مىكنيم و با سادهانديشى! مىانگاريم كه ناز بالش نرمى براى احساس ترد و نازك خويش يافتهايم، غافل از فرداها، كه يك بغل درد و دورى و دريغ برايمان به ارمغان مىآورد!
اكنون به تمامى اين لحظهها همچون « بودا » متبسم و آرام به مانند: آبى آرام آسمانها و بر لحظه لحظههاى خويش با چشمانى سرريز از اشك و شعف مىنگريم و انگار كسى در دلمان مىخواند:
اگر تنهاترين تنهاها شوم،
باز تو هستى!
آرى تو كه از پدر و مادر بر من مهربانترى!
اى عزيز ماندنى!
اى ناب سختياب!
تو يگانه شاهد شريفى بر لحظه لحظههاى رنج من!
اى خواب خواستنى!
اكنون دستان دردمند و نيازمند خويش را بر آستان نيلوفرينت مىگشاييم،
و از تو،
براى همسايهمان كه نان ما را ربود،
نان!
براى يارانى كه دل ما را شكستند،
مهربانى!
براى عزيزانى كه روح ما را آزردند
بخشش!
و براى خويشتن خويش،
آگاهى،
عشق و عشق و عشق
مى طلبيم!
آمين!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/س
رسالت و مسئوليت ما، همانا يافتن نيمه گمشدهمان مىباشد، پارههايى از وجود ما كه در اين جهان حضور دارند و ما با پيوستن به آنان كامل مىشويم و به تعبيرى، به بهشت دست مىيابيم.
زيرا، بهشت يعنى، كامل شدن!
به ياد مىآوريم آنگاه كه به خاطر شجاعت پدرمان - آدم - عريان و گريان از قلب آسمان به زمين پرتاب شديم و گروهى ما را ( دوزخيان روى زمين ) نام نهادند، غافل از آن كه وقتى خداوند آن عصيان عزيز را در وجود « آدم » ديد، بار مسئوليتى شگرف را بر دوشت فرزندان او نهاد.
اينك به خود مىنگريم كه چه ارگانيزم پيچيده و پيشرفته و شگفتانگيزى در وجود كوچك ما نهاده شده و حيرت زده هستيم و در عين حال سرريز از دلهرهاى شيرين، و در دل نجوا مىكنيم:
دلهره داشتيم از عظمت اين امانت كه بر دوش نرم و نازك ما نهاده شده و حلاوتى داريم بياد ماندنى از اينكه شايستگى آن را داشتيم كه حامل پيام و جانشين آن لطيف عزيز شويم در روى زمين!
آن گاه خداوند بر پيشانىمان نام « اشرف مخلوقات » را نهاد و پارهاى از دل خويش را در سمت چپ سينهمان نهاد و قفسى از استخوان بر آن كشيد تا هيچكس را ياراى ورود به آن خانه نباشد، جز او! و چكهاى از نور تفكر خويش را در چكاد بدن ما چكاند كه تا آخر عمر گواه جدال عقل و دل باشيم و شاهد خنده خداوند! تا با رفاقت ميان عقل و دل، انسانى معتدل شويم كه صد البته اين دوستى هميشه داراى تاريخ مصرف! بوده و ديرى نمىپايد كه به همان جدال هميشگى و از هم گسيختگى مىرسد.
آنگاه - به قدرت تفكر او - آموختيم كه تنهايى را رها و از درون غارها به مزارع سرسبز سرازير و با هم ، عاشقانه زيستن را تجربه كنيم و براى زيستنى لطيف، « اجتماع » را بنيان نهيم. آن انسان سادهانديش عريان وحشى ديروز، اينك موجودى شده كه معناى واژگان را با تيغ تعقل از يكديگر تميز مىدهد و سالهاست در هوا كردن موشكها، مات و مبهوت است و خدا را از ياد برده است و خداوند انگشت حيرت به دندان پشيمانى گزيده، از اين همه نعمت كه بىدريغ به اين فرزندان آدم عنايت فرمود و هيچكس قدر او را ندانست و نشناخت، جز گروهى اندك!
اكنون ما همان گروه اندك انگشت شمار هستيم!
تعجب نكنيد! اگر من و شما در شمار آن گروه اندك نبوديم، قهراً در شرايط ديگرى بسر مىبرديم و انگشت نگاهمان هرگز اندام اين واژگان را لمس نمىكرد.
آرى! ما آمديم تا فرايندى را طى كنيم به نام « زندگى»، طى طريقى جهتدار و هدفمند! زيرا به خوبى مىدانيم كه هيچ غبارى بىهدف در هستى خلق نشده و درك اين مهم كه حتى خود زندگى نيز هدف نيست! بلكه آن نيز وسيلهاى است براى تعالى روح و تعيين جايگاه ما در هستى!
سپس ابزار خدادادى را به كار گرفتيم و چند جرعه از جام دل و چند فرمول از عقل را ره توشه سفر سنگين خود كرديم، آنگاه دانستيم كه بايد رفيقى شفيق و درست پيمان داشته باشيم تا شريك گرمابه و گلستان ما گردد. كسى كه همواره در لحظه لحظه زندگى در كنارمان جارى باشد، يك دوست! و دانستيم كه در اين سنگلاخ سخت و دشوار فقط با ارتقاء و تعالى تفكر و عقلانيت است كه مىتوان به چكاد رفيع خودآگاهى رسيد و بعد از تسخير قله آن و نصب پرچمى با نوشتهى : من به آگاهى رسيدهام! ديگر از طعم تلخ تيز غم، سينه چاك نمىكنيم و شاديمان شيون سر نمىدهد و اشك در غم ما پرده در نمىشود و از شوق و شعف، پيرهن پرهيز از تن نمىدريم، زيرا به خوبى آگاهيم كه غم و شادى معلمانى هستند كه براى تربيت و پرورش روح ما آمدهاند، با اين تفاوت كه يك معلم با دستانى سرريز از شكر و لبانى لبريز از لبخند مىآيد و معلم ديگر با چروكى بر جبين و تازيانهاى در دست! و در اين لحظه، ما هستيم كه با تيغ عريان خودآگاهى آنان را از هم تميز دهيم و با اعمال ( مديريت احساس ) اعتدال و آرامش را بر خويشتن خويش حاكم گردانيم.
اينك از ستم و ناروايىهايى كه ديگران به ما روا مىدارند، فغان نمىكنيم، زيرا به خوبى آگاهيم كه همه انسانهاى به ظاهر خوب يا بد! هميشه به عنوان يك آموزگار در كنار ما جاريند، درست مانند گلها! بعضى گلها آمدهاند تا با بوى بد خويش بگويند:
گل سرخ چه قدر خوش عطر است!
اكنون با نگاه يك روانشناس عالم به اين باور رسيدهايم كه لبخند، مولود شوق و شعف است و پيامآور آرامش و آغازگر زيستنى شوقناك، كه همانگونه كه به دليل فتح چكاد خودآگاهى، دلى سرريز از غم داريم، به همان گونه بايستى لبانى لبريز از شكر لبخند بر لبانمان جارى باشد و با دلى خونين لبانمان سبز باشد از خنكاى خنده!
اينك چشمها را بايد شست، جور ديگرى بايد ديد؛ گذشتهها را رها و آينده را در آغوش كشيد و روى به گذشته كرده و به خاطر لغزشهايمان كلاه از سر برداريم يعنى، « پوزش » و به خاطر آينده آستين بالا بزنيم يعنى، « تلاش » و به اشكها و لبخندها، شكستها و موفقيتها و مشكلات به عنوان يك آموزگار فهيم و فرزانه بنگريم كه آمدهاند تا در كلاس زندگى به ما بياموزند:
« وقتى سر خط مىنويسيم؛ زندگى، نيم نگاهى هم به آخر خط داشته باشيم كه كج نرويم! زيرا زندگى يك بوم نقاشى است كه در آن از پاكن خبرى نيست! و ياد بگيريم كه: در دفتر مشق زندگى، خطاهاى ديگران را بر پاكن اغماض پاك كنيم تا پيوسته دفتر افكارمان سپيد بماند و پاكيزه!
ديگر غر نزنيم و گله نكنيم كه چرا رنجهاى ما بيشتر از بقيه مردم است، زيرا اكنون مىدانيم:
آنان كه عزيزترند، جام بلا بيشتر دهندشان !!
اكنون به خوبى مىدانيم: پژواك عمل ما در اين جهان - چون كوه - همواره به سوى ما جارى است.
اين جهان كوه است و فعل ما نداست
سوى ما آيد و نداها را صدا
حال، اگر هر انسانى را يك صندوق پست به مقصد خداوند بدانيم و اعمال خود را يك نامه، آيا باز هم به خود اجازه خواهيم داد كه عمل زشتى را درباره يك انسان انجام دهيم؟
اكنون اگر خنكاى فرح بخش و لطيف زيستنى طربناك را مىخواهيم، بايد لقمهى عشق را در فهرست غذاى روح خويش قرار دهيم زيرا به خوبى آگاهيم كه غذاى روح انديشه است.
و از هم اكنون به همه چيز و به همه كس عشق بورزيم،
نور بنوشيم،
دوست داشته باشيم و باز هم عشق بورزيم.
عشق به يك دانه شن
به آفتاب، به بيابان
به شكست، به شمع، به اشك
بهتنهايى، به لبخند، به سجاده
به خدا، به بهار، به سكوت
به ناكامى، به رنج، به بىكسى
و به غبارى كه از بال پروانه بر پيشانى گل سرخ مىنشيند!
تماميت هستى را به تماشا بنشينيم و به هر يك از آنها هوار هوار! عشق بورزيم، زيرا اكنون مىفهميم كه تنها دوست داشتن و مهرورزى يگانه راه كاميابى و آسوده زيستن در هستى است، زيرا ذات خداوند « عشق » است! به ياد آوريم آن زمان را كه خدا با خستگى وصف ناپذير خويش هستى را به تصوير كشيد، لختى نشست تا نفسى تازه كند، نيم نگاهى به آخرين و زيباترين مخلوق خويش كرد و نجواكنان فرمود:
« تو را براى تجسم بخشيدن به عشق خلق كردم كه با همه توان و هستىات عشق بورزى و ايثار كنى تا فرشتگان بدانند، چرا بايد تو را تكريم كنند؟ »
سپس با غبارى از مهر خويش، طبيعت را از آن هفتمين سقف آبى آسمان گرد افشانى كرد و بدينسان، همه هستى، عطر و طعم « عشق » را گرفتند.
اكنون خورشيد را به تماشا بنشينيد كه چه مشتاق و شيفته و سخاوتمند و وسيع و بى نياز، نور خويش را بر همه، به يكسان بدون هيچ گونه چشمداشتى مىافشاند و هديه مىكند، زيرا از خالق خود آموخت كه:
« عشق يعنى، ايثار! »
نگاه كن! پروانه را كه جان عزيز خويش را فداى شعله شمع مىكند و هستىاش را با ايثار و عشق در كوير آتش مىسوزاند.
بنگر در پگاه باكره فروردين گل را، كه در اوج جوانى همه هستى خود را با سخاوتى شگرف براى زنبور عسل، چون سفرهاى لبريز از صميميت و مهربانى مىگستراند تا زنبور عسل بيايد و همه هستى او را در يك جرعه سر كشد!
به تماشا بنشين، ماهى قرمز بركهى تنهايى را كه در ميان آبهاى آبى آرام به گرسنگى جوجههاى مرغ ماهيخوار مىانديشد و ذهن نگران و آشفتهاش خواب را از چشمان خسته و مهربانش مىربايد و به اين بهانه! آنقدر خرامان خرامان در سطح آب خودنمايى مىكند تا لحظاتى چند، اندام كوچك او ضيافت رنگينى شود براى سفره خالى مرغ ماهيخوار و جوجههايش! با اين عمل، ماهى قرمز بركه، رسالت خويش را به انجام مىرساند، زيرا او آمده بود تا با مرگ ظاهرى خود پيامآور عشق خداوند باشد در روى زمين!
نگاه مىكنيم كه سر گله آهوان در دشت چگونه اندام ترد و نازك خويش را ايثار مىكند و با چشمانى معصوم به دندان تيز پلنگ مىنگرد كه تا چند لحظه ديگر او را مىدرد و او از ترس بر زانوان نازكش مىلرزد، اما مىايستد تا پلنگ او را پاره پاره كند و بعد از ريختن خون او، از خون بقيه آهوان بگذرد!
آن آهو با ايثارى شگرف جان خويش را فداى يارانى مىكند كه حتى غالب آنها را نمىشناسد، ولى آهو به خوبى مىداند كه خود را به خاطر عشق ذبح مىكند و در دل نجوا مىكند،
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنى است!
عشق تجسم عينى مىيابد در وجود نرم و لطيف آن برهاى كه خود را در مقابل چشمان عقاب به نمايش مىگذارد و به فرار تظاهر مىكند! زيرا در ذهن سپيد خويش مىانديشد كه جوجههاى عقاب چند روزى است كه هيچ نخوردهاند و لحظاتى بعد، اندام نرم او چاشتگاه سفره جوجههاى عقاب مىگردد و در آخرين دم حيات خويش، لحظهاى كه خواب مرگ، آرام آرام پلكهايش را فرو مىبندد، شاهد رويش لبخند شعف و شادمانى است بر گونههاى كوچك جوجه عقابها و در دل به خويش مىبالد كه توانسته است آن عشق خداوندى را تجسم عينى بخشد و رسالت خود را به اتمام برد!
نگاه كن! زنبور عسل زمانى كه گرده گلها را طى ساعتها و ماهها با وسواس و دقتى شگرف در لانه خود به عسل تبديل مىكند و بعد از تحمل آن همه رنج وقتى مشاهده مىكند كه دسترنج او، كام اشرف مخلوقات را حلاوت مىبخشد، از شادى در پوست خود نمىگنجد كه مسئوليت و وظيفه خويش را به نحوى مطلوب به انجام رسانده است و بدين ترتيب حياتش معنا يافته!
آرى! اين گونه ترنم طربناك عشق با تفكر ژرف خداوند در ذره ذرهى غبار هستى جارى است!
اكنون با رويت هجوم ايثار و عشق در طبيعت به خوبى آگاهيم كه بايد، «همه هستى خويش را يك لقمه نور كنيم و در دهان گرسنهاى بگذارى تا سير گردد اما، از ايمانش نپرسيم! »
تنها در اين لحظه شكوهمند و شيرين است كه ما شبيه خداوند مىشويم و پژواك لبخندش را در آسمان مىشنويم كه شعفناك و شوقمند مىسرايد: آفرين بر نيكوترين خلقت من !!
آرى! در اين لحظه عطرآگين است كه ما شميم حضرت دوست را به همراه خود به ارمغان مىآوريم و محبوب مطلوب آن معبود مىشويم.
اينك ما بر بستر آگاهى و خرد، تولدى دوباره يافتهايم و دل آشفتگىهايمان ديگر، ندانستنها نيست؟ بلكه تعلق خاطرى شوقناك است به بيشتر دانستن، زيرا بخوبى مىدانيم كه:
دانستن، حاصل خواندن است
فهميدن، حاصل فكر كردن
و درك، حاصل رنج بسيار!
تولد دوبارهمان اكنون آغاز مىشود و از پوسته سخت تفكرات كهنه و قديمى خويش بيرون آمده و شوقمند و شعفناك چون « بودا » صبور و صادق بر قلهى سپيد اعتكاف محمل گزيده و به لحظه لحظههاى زندگى لبخند مىزنيم، آنگاه كه همه هستىمان پارهاى از اين جهان مادى مىگردد ولى از ما مىربايند و ما تكيده و تلخ و خسته و خاكسترى مىشويم. يا آنگاه كه تكهاى از وجودمان! را با نگاهى خيس مىنگريم كه در دل خاك به ا مانت مىسپاريم و در دل مىگوييم :
غم اين خفته چند،
خواب در چشم ترم
مىشكند!
و آن لحظه دردناك كه از دست ستمى شيون مىكنيم و اشك مىريزيم يا آنگاه كه دل سادهمان را عزيزى مىربايد و ما از شوق در محراب دل تنهايمان دف مىزنيم و سماع مىكنيم و با سادهانديشى! مىانگاريم كه ناز بالش نرمى براى احساس ترد و نازك خويش يافتهايم، غافل از فرداها، كه يك بغل درد و دورى و دريغ برايمان به ارمغان مىآورد!
اكنون به تمامى اين لحظهها همچون « بودا » متبسم و آرام به مانند: آبى آرام آسمانها و بر لحظه لحظههاى خويش با چشمانى سرريز از اشك و شعف مىنگريم و انگار كسى در دلمان مىخواند:
اگر تنهاترين تنهاها شوم،
باز تو هستى!
آرى تو كه از پدر و مادر بر من مهربانترى!
اى عزيز ماندنى!
اى ناب سختياب!
تو يگانه شاهد شريفى بر لحظه لحظههاى رنج من!
اى خواب خواستنى!
اكنون دستان دردمند و نيازمند خويش را بر آستان نيلوفرينت مىگشاييم،
و از تو،
براى همسايهمان كه نان ما را ربود،
نان!
براى يارانى كه دل ما را شكستند،
مهربانى!
براى عزيزانى كه روح ما را آزردند
بخشش!
و براى خويشتن خويش،
آگاهى،
عشق و عشق و عشق
مى طلبيم!
آمين!
منبع: کتاب لطفاً گوسفند نباشيد
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}